و ناگهان چقدر زود دیر میشود زندگی دنیا...
و چقدر آسان می گذرد سختی هایش ، درد هایش ، مهربانی هایش ، فصل هایش...
زمستان ، بهار ، تابستان ،پاییز ، زمستان و بلاخره بهار...
بهار زندگی بعضی از انسان ها زیباست و سپید و بهار بعضی دیگر سیاه و دلگیر.
بهار آن هایی که چادر سیاه زندگی را با تمام رنج ها و سختی هایش تحمل کردند سپید می شود و دسته ای دیگر که لباس سپید عروس زمستان را پوشیدند و زرق و برق هایش گولشان زد سیاه. سیاهی به رنگ کدر...
زندگی کن! و اگر از درون به چادر سیاه زنگی بنگری و ظاهرش را نبینی ، آن وقت است که سپید ای میشود جلوه گر...
آری! اول بایست درون را سپید دید،
تو موی میبینی و من پیچش مو، این را دلم می گوید که خاستگاه خداوند است.
Deprecated: Methods with the same name as their class will not be constructors in a future version of PHP; ParseFilter has a deprecated constructor in /home/biaskin1/domains/samentheme.ir/public_html/engine/classes/parse.class.php on line 16
تو تابستون امسال با اون گرمای خفه کنندهاش توی اتوبوس نشسته بودم.یه دختر کوچولوی 5-6 ساله هم به خاطر نبود جا دور از مامانش نشسته بود رو صندلی ته اتوبوس.دختر کوچولو روسریاش رو خیلی زیبا با رعایت حجاب همراه چادر عربی سرش کرده بود.خانوم بدحجابی که پیش دختر کوچولو نشسته بود و خودشو باد میزد با افسوس گفت:( توی این گرما اینا چیه پوشیدی؟ از دست اجبار این مامان باباهای خشک مقدس... تو گرمت نمیشه بچه؟) همون لحظه اتوبوس ایستاد و باید پیاده میشدیم.
دختر کوچولو گرهٔ روسریاش رو سفتتر کرد و محکم و با اقتدار گفت: (چرا گرممه... ولی آتیش جهنم از تابستون امسال خیلی خیلی گرم تره...)
دختر کوچولو پیاده شد و اون خانم بدحجاب سخت به فکر فرو رفت...