مبلغ-تومان: | |
نام شما : | |
ايميل : | |
موبایل : | |
توضیحات : | |
شنیده ام بیمار ها شفا داده اے
بیمارى هاے لاعلاج
شنیده ام بیماران هر چہ نا امیدتر ، شما رئــوف تر
چندے است دلم بدجور بیمار است،
بہ در هر کجا رفتم راهم نداده ،
ردم کردند
چند سالے است دلم معتاد بہ گناه است...
شنیده ام بیماران دست بہ پنجره فـღـولـاد شما مےکشند و شفا مےگیرند
نہ پایم بہ حرم مےرسد نہ دست کوتاهم بہ پنجره فـღـولـادتـان آقـا ...
دلـ م سخت بیمار است ... شفا مےدهے ؟
باز مثل همیشه در حیرتم ...
در حیرتم و گیج
از این همه مهربانی ...
از این همه لطف ...
این همه عشق ...
این همه نور ...
یعنی باز هم مرا طلبیده ای ؟!
یعنی باز من هستم و شما و بهشت انقلاب و پنجره فولاد ...
باز من هستم و عمری دردِ دل ...
هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد. پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.
آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.
ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت:
- بهلول، چه می سازی؟
بهلول با لحنی جدی گفت:
- بهشت می سازم.
همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت:
- آن را می فروشی؟!
بهلول گفت...
برای خواندن ادامه داستان به ادامه مطلب مراجعه نمایید...
این روزها دل ها حال و هوای دیگری دارد ؛ قلب ها جور دیگری می تپد ؛ چشم ها جور دیگری می بیند ؛ گوش ها جور دیگری می شنود ؛ لب ها جور دیگری سخن می گویند ؛ آری این روزها همه سر و دست و گوش و چشم ها جور دیگری هستند ؛ حالتی خوب که کمتر وقتی دیده می شود.کاش هر لحظه و هر روز و هر هفته و هرسال اینگونه بود.اینگونه که همه قلب ها پاک می شوند ؛ همه چشم ها بر روی گناه بسته می شوند ؛ همه گوش ها گناه را نمی شنوند و همه لب ها به دروغ و غیبت و تهمت گشوده نمی شنود ؛ آری کاش زندگی ما در همه حال اینگونه بود ...
شب ها را تا نیمه شب به راز و نیاز می پرداختیم ، سحر هنگام از بستر تنبلی و غفلت برمیخواستیم و جای خود را گوشه ای از سفره رحمت خداوند پیدا میکردیم و با خلوص نیت از رحمت خدا بهره می بردیم.نماز صبح خود را صاف وساده به جای می آوردیم.پس از طلوع آفتاب با یاد و یاری از خدا به کار و تلاش می پرداختیم.کاش زندگی در همه حال اینگنه زیبا بود...
این روزها در کوچه پس کوچه ها بوی مهربانی و صداقت و راستی می آید.یک نفس عمیق تو را به نشاط می آورد.افسوس که این روزها گذری اند ؛ دیر می آیند و زود میروند و ما را در حسرت زندگی همیشگی بدون دروغ و غیبت و تهمت و ظلم و کبر و خودبینی و هزاران گناه دیگر نگه می دارند...
فکر آخر این روزها بغضی عجیب در من بوجود آورده که قابل نوشتن نیست...
کاش ...
نویسنده : علیرضاحقیقت