مبلغ-تومان: | |
نام شما : | |
ايميل : | |
موبایل : | |
توضیحات : | |
هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد. پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.
آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.
ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت:
- بهلول، چه می سازی؟
بهلول با لحنی جدی گفت:
- بهشت می سازم.
همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت:
- آن را می فروشی؟!
بهلول گفت...
برای خواندن ادامه داستان به ادامه مطلب مراجعه نمایید...
وقتی دست های زمین از نگاه آسمان جدا می شود ؛ وقتی خدا مهربانی را بین بنده هایش نمی بیند ؛ وقتی بهار می آید اما دست هایی هنوز زمستانی اند ؛ فقر همین جاست ؛ همین جا ؛ درست گوشه همین شهر بزرگ ؛ در همین عصر آهنی ، همین عصر که تو مجبوری در چادر پارچه ای کهنه ای زندگی کنی ؛ فقر همین جاست ؛ در همین کلان شهر بزرگ ؛ اینجا که چشم هایی دفتر زندگی خود را در میان چادر ورق می زند ؛ اینجا که خانه ای نیست ؛ ولی خانواده ای هست...
وقتی کسی نیست که همراهی کند کسی را ؛ وقتی کسی نیست تا بگیرد دستی را که به امید بلند شده ؛ وقتی کسی نیست که شریک شود دردهای دلی را ؛ باید به گوشه چادرت پناه ببری ؛ باید زندگی شیرینی را در چادر سر کنی؛باید بشکنی...
ولی نه ؛ هنوز خدا هست ؛ خدا می بیند و می فهمد تورا ؛ تو باید به امید او زنده باشی ؛ نفس بکشی ؛
خدا هنوز مال توست...
امروزم با یه مطلب دیگه درخدمتتونیم.یه حرف تازه ی قدیمی که خیلی وقتا یادمون میره.بااینکه زیاد توی ذهنمون تکرار شده ولی خیلی زود از ذهنمون میره.امروز رفتم پیش یه فقیر که با زن و یه بچه ش توی یه چادر کوچیک 1.5 متری زندگی می کردن.وقتی رسیدم به چادرشون با یه یاالله منتظر اجازه شدم.بنده خداها تا صدامو شنیدن سریع اومدن بیرون و با کلی تعارف منو به چادرشون دعوت کردن.یه صحبت هایی باهاشون کردم که دوست دارم عین همون صحبت ها رو بنویسم.
به ادامه مطلب مراجعه نمایید...