مبلغ-تومان: | |
نام شما : | |
ايميل : | |
موبایل : | |
توضیحات : | |
وقتی دست های زمین از نگاه آسمان جدا می شود ؛ وقتی خدا مهربانی را بین بنده هایش نمی بیند ؛ وقتی بهار می آید اما دست هایی هنوز زمستانی اند ؛ فقر همین جاست ؛ همین جا ؛ درست گوشه همین شهر بزرگ ؛ در همین عصر آهنی ، همین عصر که تو مجبوری در چادر پارچه ای کهنه ای زندگی کنی ؛ فقر همین جاست ؛ در همین کلان شهر بزرگ ؛ اینجا که چشم هایی دفتر زندگی خود را در میان چادر ورق می زند ؛ اینجا که خانه ای نیست ؛ ولی خانواده ای هست...
وقتی کسی نیست که همراهی کند کسی را ؛ وقتی کسی نیست تا بگیرد دستی را که به امید بلند شده ؛ وقتی کسی نیست که شریک شود دردهای دلی را ؛ باید به گوشه چادرت پناه ببری ؛ باید زندگی شیرینی را در چادر سر کنی؛باید بشکنی...
ولی نه ؛ هنوز خدا هست ؛ خدا می بیند و می فهمد تورا ؛ تو باید به امید او زنده باشی ؛ نفس بکشی ؛
خدا هنوز مال توست...
امروزم با یه مطلب دیگه درخدمتتونیم.یه حرف تازه ی قدیمی که خیلی وقتا یادمون میره.بااینکه زیاد توی ذهنمون تکرار شده ولی خیلی زود از ذهنمون میره.امروز رفتم پیش یه فقیر که با زن و یه بچه ش توی یه چادر کوچیک 1.5 متری زندگی می کردن.وقتی رسیدم به چادرشون با یه یاالله منتظر اجازه شدم.بنده خداها تا صدامو شنیدن سریع اومدن بیرون و با کلی تعارف منو به چادرشون دعوت کردن.یه صحبت هایی باهاشون کردم که دوست دارم عین همون صحبت ها رو بنویسم.
به ادامه مطلب مراجعه نمایید...
يک روز مردي خيلي خجالتي رفت توي يک كافي شاپ ...
چند دقيقه كه نشست توجهش به يک دختر خوشگل كه كنار ميز بار نشسته بوده جلب شد.
نيم ساعتي با خودش كلنجار رفت و بالاخره تصميمش رو گرفت و رفت سراغ دختر و با خجالت بهش گفت : ميتونم كنار شما بشينم و يه گپي با همديگه بزنيم و بيشتر آشنا بشيم ؟!
دختر ناگهان و بي مقدمه فرياد زد : چي؟! من هرگز امشب با تو نمي خوابم ؟!!
همه مردم توجهشون جلب شد و چپ چپ به مرد نگاه کردند و سري تکون دادند !
مرد بيچاره سرخ و سفيد شد و سرشو انداخت پايين و با شرمندگي رفت نشست سر جاش ...
بعد از چند دقيقه دختر رفت كنار مرد نشست و با لبخند گفت : من معذرت ميخوام! متاسفم كه تو رو خجالت زده كردم. راستش من فارغ التحصيل روانپزشكي هستم و دارم روي عكس العمل مردم در شرايط خجالت آور تحقيق مي كنم ...!!!
مرد هم ناگهان فرياد زد : چي؟! منظورت چيه كه 200$ براي يه شب مي گيري؟
علی البرزی
با شنیدن نوای روحانگیز قرآن در برج میلاد جان ها تب و تابی دیگر میگیرد و نبض مردم تندتر ازگذشته شروع به تپیدن می کند. در این مواقع باید نبض این مردم را گرفت، این نبض ریتم قشنگی دارد…..
این روزها همزمان با برگزاری بیست و نهمین دوره مسابقات بینالمللی قرآن کریم سه گروه از اقشار جامعه در مرکز همایشهای برج میلاد حضور پررنگی دارند.
گروه اول افرادی هستند که برای شرکت در مسابقات قرآن از سراسر کشور عازم تهران و مرکز همایش های برج میلاد شده اند. این افراد سالها هست که با قرآن انس و الفت خاص پیدا کردهاند.
گروه دوم مردمی هستند که از نقاط گوناگون کشوربا مشاهده تبلیغات مسابقات در رسانههای گوناگون به همراه خانواده عازم تهران و مرکز همایشهای برج میلاد شده اند. اتوبوس های پارک شده در پارکینگ مرکز همایشها مصداق بارز این گفتار است.
این گروه از شرکتکنندگان با وجود تمامی مشکلات زندگی روزمره، فارغ از تمامی دغدغهها ، سختیها، دردها و کمبود ها در زندگی برای ساعتی با قرآن بودن عازم تهران و محل برگزاری مسابقات شدهاند.
اما گروه سوم افرادی هستند که به صورت کاملا اتفاقی به محل برگزاری مسابقات راه پیدا کرده اند. یا کارمندان و کادر اجرایی مسابقات هستند که بنابر وظیفه سازمانی در محل مسابقات حضور دارند و یا مردمی هستند که برای بازدید از برج میلاد، تماشای فیلم در سالن های سینمای مرکز همایش ها و یا صرف غذا در رستوارن های این مرکز به همراه خانواده به این مکان آمده اند.
صدای تلاوت رو ح انگیز قرآن، حس کنجاوی و مشاهده سیل عظیم جمعیت باعث شده است تا گروه سوم از دور و اطراف و سالن های مجاور به سالن مرکز همایشها مراجعه کنند. گروهی که به بهانه تفریح و بازدید از برج میلاد آمده اند، اما صدایی آشنا آنها را به سالن همایش های برج میلاد دعوت کرده است.
وجه مشترک سه گروه
اما دربین این سه گروه از اقشار مردم یک نقطه مشترک وجود دارد؛ نقطه مشترکی که زیر سقف سالن همایشهای برج میلاد به اوج خود میرسد.
این روزها با طنین اندازشدن نوای قرآن درسالن همایشهای برج میلاد حال و هوای این سه گروه هم متفاوت ازگذشته است. دراین حال و هوا دل های مرده زنده می شود، جان های فسرده به اقلیم زندگی بازمی گردد و معنای بلند روح آدمی به پروازدر می آید.
این روزها با شنیدن نوای روحانگیز قرآن در برج میلاد جان ها تب و تابی دیگر میگیرد و نبض مردم تندتر ازگذشته شروع به تپیدن می کند. در این مواقع باید نبض این مردم را گرفت، این نبض ریتم قشنگی دارد
آيا زنان ورزشكار از انعكاس اين تصاوير رضايت دارند يا نه!!
وقتي مي خواستم درباره قهرمان نابيناي دو ميداني کشورمان مطلبي بنويسم با اولين جستجويي كه در پايگاه هاي اينترنتي انجام دادم با اين جمله از سايت وزارت ورزش و جوانان روبرو شدم كه نوشته بود : «قهرمان نابيناي دو و ميداني ايران، تمرينات خود را براي حضور در پارالمپيك لندن در مجموعه ورزشي آفتاب انقلاب انجام ميدهد. البته بدون سر و صدا و حاشيه و بدون اينكه ديده شود. درست مانند خودش كه وزنهي پرتاب شده را نميبيند.»
اما اين صحبت ها را در يكي از خبرگزاري ها در قاب تصوير به طور ديگري ديدم. در خبرگزاري مورد نظر من تصاوير زيادي از تمرينات ورزشي او بود. زماني كه نرمش مي كرد؛ زماني كه وزنه را با تمام قدرت پرتاب مي كرد و با حركات كششي خود را به مرز آمادگي كامل جهت شركت در مسابقات پاراالمپيك مي رسانيد
به ادامه مطلب مراجعه نمایید...
فقط یک خانم روی صندلی عقب نشسته بود، راننده، جلوی پایم ترمز زد، و با یک بوق، به علامت عدد پنجی * که من با دست به او نشان داده بودم جواب مثبت داد.از اونجایی که مثل همیشه امروز هم لب طلایی (*۲) به مدرسه می رسیدم ، جلدی سوار صندلی جلو ماشین شدم که هنوز در رو بسته نبسته ماشین راه افتاد. سلام کردم و راننده تاکسی هم برای اینکه دلم نشکند و یا به خاطر کاهش آمار اعتیاد در جوامع در حال توسعه علیکمی پراند.
تاکسی هنوز چند متری راه نیافتاده بود که خانم صندلی عقبی، با جمله ی "پیاده می شوم" ماشین را نگه داشت. کرایه را حساب کرد و پیاده شد. پس از پیاده شدن خانم، راننده که حسابی فهم ش بیجک گرفته بود(*۳) شروع کرد به صحبت کردن و گفت: این ماشین ماهم هزار طایفه است، یک بار یک نفر مثل این خانم سوار میشه که شما بجز سیاهی هیچی نمی بینی ، یک بارهم میبینی یک نفر سوار میشه که با خودت میگی همین شلوار رو هم به زور پوشیده.
به ادامه مطلب مراجعه نمایید...